داستان "و دقیانوسی که منم" عرفان نظرآهاری
دلم ، برخاستنی به ناگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سر فریاد . دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد .
می خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم که آفتاب کی برمی آید و کی فرو می شود و ندانم که کدامین قرن از پی کدام قرن می گذرد .
و کاش چشم که باز می کردم ، دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود .
من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام ، به هزار غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام اما هر جا که رفته ام ، دقیانوس نیز با من آمده است . من خوابیده ام و او بیدار مانده است . دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار من نمی آید . من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نفس می کشد و با چشم های من به نظاره می نشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه زده است و آن سواران که از پی من می آیند نه در راه ها که در رگ های من می دوند .
چه بگویم که گریختن از این دقیانوس ، گریختن از من است و شورش بر او ، شوریدن بر خودم .
نه ، ای خدای خواب های معرفت و غار های تنهایی ، من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر به خواب ، که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید .
فردا ، فردا مصاف من است و دقیانوسم ، بی زره و بی شمشیر و بی کلاه ، تن به تن و رو یا روی ، زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوسش .
عرفان نظرآهاری از کتاب "من هشتمین آن هفت نفرم "
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری